(16) دلشکسته
(16) دلشکسته دیگه انگیزه ای ندارم...
عزیزم قشنگم...
خدا نمیخواد تومال من بشی...
دست به دامن امامش هم شدم...
اونهم دست رد به سینم زد
دلم شکسته.از اینکه اتفاقی که نباید میافتاد افتاده
دیگه برام هیچی مهم نیست
کوچولوی خوبم ببین اگر خدا بهتاجازه میده بیای بیا.اگر نه خودت رو اذیت نکن
همین که گاهی تورو توی خواب ببینم برام کافیه.اینکه گاهی لذت مادر بودن رو توی خواب میچشم برام بسه.خدا رو بابات داده هاش شکر میکنم و بابت نداده هاش ملامت نمیکنم.لابد لیاقتش رو ندارم.
لابد اینقدر بنده گناهکاری هستم خدا داره جزای منو اینجوری میده.
اشکالی نداره راضیم به رضای خدا
تن سالم دارم که بتونم زندگیم رو بگذرونم.بقیه اش هم بده به دیگران
خوشی ها، لذت زندگی خوب، رفاه، آسایش...بذار برای دیگران باشه
ماهم زندگیمون رو میگذرونیم
عزیز دلم فرشته نازم... توی بهشت با دوستات حسابی خوش بگذرون.فکر مامان هم نباش.گاهی توی خواب به دیدنم بیا.بذار روی ماهت رو ببینم و کمی از دلتنگیهام سبک بشن
دستم به هیچ کاری نمیره.حتی خواب هم بهم حروم شده
بابایی میگه فدای سرت.مهم خودتی.ولی من دلم طاقت نمیاره.هرچند که میدونم توی دل بابایی هم آشوبه.وی به روی من نمیاره.
دیشب کلی اشک ریختم...با دیدن حرم امام رضا...
بهش التماس کردم...ازش عیدی خواستم...نداد
دیشب شب تولدش بود.خیلی وقته نرفتم پابوسش.نمیشه برم.و خودش هم خوب میدونه.
دلم رو شکوند.مگه نمیگن هرکجا دلی شکست به آنجا ببریدش؟پس چرا دل منو شکستی؟تو که خودت میدونی چرا نمیتونم بیام.چرا یه کاری نکردی که پرواز کنم پیش حرمت؟
خدایا حق منو بهم نمیدی؟این بود همه وعده هات؟یه دلخوشی برای ادامه زندگیم میخواستم.اونم ازم دریغ کردی.
باشه!
هم خودت هم امامت دلم رو شکوندین!
نی نی خوبم!مراقب خودت باش
